Saturday, December 15, 2007

سفرنامه سپهری و مامان ورزشکار











(14 آذر 86-المپیاد ورزشی بانوان وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات(شیراز




ما از روز چهارشنبه 14 آذر یه سفر چند روزه دو نفره به شیراز رو شروع کردیم. روز چهارشنبه مامانی از سر کار رفت خرید و دو تا بلوز و یه شلوار برای پسر گلی و یه کمی هم وسایل واسه خودش گرفت و برگشت خونه.بعد وسایل را جمع کرد و دو تایی رفتیم حموم. بابایی لباس سپهر رو تنش کرد و موهاشو سشوار کشید و راهی فرودگاه شدیم.از سوار شدن به هواپیما پسره باباشو می خواست و هی بابا بابا می کرد وقتی نشستیم آروم شد.شیر خورد و خوابید از فرودگاه تا هتل هم گهگاهی بابا بابا می گفت تا اینکه بند کفشش رو پیدا کرد و شروع کرد به کشیدن نخش و تا ته همه رو باز کرد همون موقع بابایی تماس گرفت و با دیدن حرف زدن مامان با موبایل سریع گفت بابا و موبایل رو گرفت و حالا ول کن معامله هم نبود.قربونش برم چیزی هم جز بابا و ها بلد نبود بگه.شب با هزار زحمت و یاد بابا بالاخره خوابید. تا صبح که آماده شدیم و زدیم بیرون.واقعا چه لذتی داشت من و پسرم با هم توی یه صبح پاییزی با لباس گرم توی یه شهر قشنگ تنهای تنها در حال قدم زدن و هیچ کار دیگه ای نداشتیم جز لذت بردن از با هم بودن.توی خیابون زند بالا و پایین رفتیم و بعد سوار شدیم و رفتیم بازار وکیل.پسر ناز مثل یه آدم بزرگ واسه خودش راه می رفت و اینور و اونور رو نگاه می کرد آرامش خاصی داشت.از کنار نانوایی رد شدیم و نون خواست کنار نانوایی بعدی براش کمی نون گرفتم که آقای نانوا پولش رو نگرفت و سپهر انگار که محبت رو بفهمه براش دست تکون داد و رفتیم. توی بازار هم یه اسباب بازی فروشی دید و رفت سراغش و با اشاره به ماشین ها تند تند «آن آن» و بالاخره یه ماهی برداشت و حالا یاد گرفته به ماهی میگه مـــا . توی سالن هم همه کلی از ماهیش خوششون اومد. بعد از اون رفتیم سرای مشیر و بعد ادامه بازار که سپهری بهونه گیریش شروع شد اما تا به یه اسباب بازی فروشی رسیدیم سریع تا توپ دید شروع کرد «تو» « تو» اما نمی شد براش توپ بگیرم و به جاش یه آب میوه گیری گرفتم که می دونستم از کار باهاش خوشش می یاد. ظهر برگشتیم هتل و یه خواب خوب توی باد پاییزی شیراز.کنار هم.خیلی لذت بخش بود، خیلی. و سپهر برای اولین بار وقتی از خواب بیدار شد اومد سمت مامان و بدون هیچ مقدمه ای بوسیدش. وای که چه لحظه ی نابی بود.
غروب هم باز تفریح و بیرون. خرید کتاب و توپ و سپهری که می خواست دوتا توپشو باهم برداره و دستای ناز و کوچیکش(حالا اینجا نمی خوام بگم که وقتی بهونه می گرفت و گریه می کرد چقدر مامانش رو اذیت می کرد).خرید پسته برای جلوگیری از آبروریزی خوردن پسته های هم اتاقیمون. بعد برای شام رفتیم رستوران پیام یه جای قشنگ که کلی سپهر مشغول شد با چایخونه اش و باز موقع غذا شیطنت و یک لحظه آرام نگرفتن و...
وقتی برگشتیم تیم های همه استانها اومده بودن و چند تا از بچه های تیم تهران توی راهرو بودن و با دیدن سپهری کلی ذوق کردن که چقدر خوش تیپ و با نمکه و...سپهر هم از یکیشون بدش نیومد و همون موقع سریع بهش واکنش مثبت نشون داد.
صبح جمعه رفتیم سالن. اونجا هم خوب بود پر از توپ پینگ پونگ و خانم های خوشگل ورزشکار و چند تا بچه دیگه.یه کم بازی .یه کم بهونه همش بغلی. تعویض پوشک وشستشوی خرابکاری(این خیلی باحال بود). خواب روی تشک.بازی و بازی اما همش چسبیده به مامان و جی جی. توی ماشین کمی اذیت بهونه بابا با دیدن هر مردی یا سوار شدن ماشین.رستوران.کمی بهتر از دیروز. خواب. تفریح و خرید هله هوله.دوباره شام ورستوران و ایندفعه مامان یه فکر بکر کرد و غذاشو گرفت و رفتیم توی محوطه کنار حوض آب که هم سپهر مشغول بازی بشه و هم اذیت نکنه و بتونیم غذا بخوریم دوتایی. خلاصه اونجا پر از درختهای نارنج بود و پسرک کوچک با انداختن برگ و نارنج های کوچک در آب مشغول شد و بعدش هم تاب بازی توی محوطه بازی و ....
موقع گرفتن عکس تیمی هم سپهر آخرین لحظه خودش رو رسوند و عکس رو خراب کرد.
دوباره شب و خواب و کمی بهونه گیری برای خاموش نکردن چراغ و....صبح زود باید می رفتیم سالن برای بازیها و مامانی که دلش نمی اومد پسر نازش رو از خواب بیدار کنه اما سپهر خودش به موقع بیدار شد و آماده رفتن.توی راه خوابید و تمام مدت بازی مامان هم خواب بود.آفرین پسر فهمیده.بعد از اون بیدار شد چند تا عکس و یک کم بازی و رفتیم دنبال بلیط برگشت که خدا رو شکر گیرمون اومد و برگشتیم هتل.ظهر آخرین بیرون رفتنمون رو هم تا سر خیابون و عابر بانک رفتیم و بعد به سوی فرودگاه.سپهر ناقلا که تا تو ماشین می شینه یاد جی جی می افته جی جی خورد و خوابید و حساب کن یه مامان بچه بغل با دو تا ساک و یه پلاستیک دستی توی فرودگاه دنبال تحویل بار و گرفتن کارت پرواز و کنسل بلیط(بلیط برگشت روز چهارشنبه بود)
و این مرد کوچک تا دقیقه 90 زمانی که رفتیم برای سوار شدن به هواپیما بیدار شد.در حین پرواز هم فقط یه کم بهونه گیری کرد و بابا بابا.جالب بود که از دفعه قبل یادش بود تا سوار شدیم دستهاشو کرد توی گوشش. کاری که مامان کرده بود برای اینکه گوشش کیپ نشه.القصه این مادر و پسر بالاخره به پدر رسیدن و روزگار خوش زندگی ادامه پیدا کرد

2 comments:

Anonymous said...

قربونش برم من. چقدر ناز و مظلومه

Anonymous said...

وای باز هم بابا دیر رسید ولی می دونی که کار داشتم پسرم. انشالله شاهد رشد و موفقیتت باشم پسرم و شکوفایی ذهن و فکرت را از نزدیک ببینم. قربون شما بابای دستپاچه .ببینم بابا آب نمی خوای ناقلا؟