Wednesday, January 9, 2008

این سن دوست داشتنی



(مامان تو هنوز خودت نمی تونی بخوابی می خوای یکی دیگه رو بخوابونی پسر)

دیروز فهمیدم که چرا من انقدر منتظر 18 ماهگی سپهر بودم.این سن معجزه است حداقل برای من.دیشب وقتی نگاهش می کردم که واسه خودش مشغول ماشی بازیه و تقریبا حدود ربع تا نیم ساعته با من کاری نداره لذت می بردم از اینکه پسر مامان یک سال و نیمه شده واینقدر تغییر کرده و یک دفعه بزرگ شده.یاد وقتهایی میافتم که حتی یک دقیقه هم نمی تونستم کنارش نباشم و هیچ وقتی برای هیچ کاری نداشتم مگه اینکه بغل کسی بود و یابغل خودم می ذاشتمش.یادتابستون که روزی سه دست لباس حتی با بستن پیشبند کثیف می کرد و من هر روز توی سفر باید لباسهاشو می شستم و اونم توی حیاط خونه بابابزرگ بازی می کرد و دست بعدی رو هم همونجاترتیبش رو می داد.یاد روزهایی که تمام کشوهای اشپزخونه رو خالی می کرد وسط آشپزخونه و من همینقدر فرصت داشتم که تو آشپزخونه کار کنم و هر بار باید یه چیز جدید برای کشف کردن در اختیارش می گذاشتم تا هم فرصت بیشتری داشته باشم و هم مکاشفه دنیا برای اون لذت بخش تر بشه.روزهایی کهباید همش دنبالش می بودم که دست به چیزی نزنه تا اینکه بیشتر بفهمه و بذارم با نظارت و در کنارش بودن بتونه تجربه کنه همه اونهایی رو که پیش از این نمی تونست بهشون دست بزنه و وقتی که هیچ اسباب بازی بیشتر از چند دقیقه مشغولش نمی کرد و علاقه ای بهشون نشون نمی داد و... و حالا می دیدم که چطور با کامیونش بازی می کنه و از روی هر چیزی بالا و پایین می برتش و گذاشته که من به آشپزی و مرتب کردن آشپزخونه برسم.اما حتی معجزه 18 ماهگی هم باعث نشده که دیشب تازه ساعت 12 یادش نیفته که بی بی تی وی و بی بی شف می خواد،بعدش می خواد چراغ آشپزخونه رو روشن کنه ،بعدش ببل می خواد، بعدش هم نخودچی ها رو برداره و با ریختن توی سالاد ساز مدتی مشغول بشه و من مادر خسته هم گذاشتم با وسایل و تجربیات جدیدش مشغول باشه و توی هال ولو شدم تا بیاد و دوباره ببل بخواد شاید بتونم یه چرتی بزنم و بعد جمع کردن و جاروی نیم شب و به زور خوابیدن این پسر 18 ماهه

No comments: