Wednesday, January 23, 2008

اسباب کشی کردیم

ما به علت بازیهای بلاگر با عکس لوگو که هر روز کوچیک و بزرگ میشد ناچار به اسباب کشی شدیم.آدرسمون هم شده
kudaki1.blogfa.com
حتما بهم سر بزنید.خوشحال می شم.بای بای

Monday, January 14, 2008

سپهر لگن دار می شود

این آقا سپهر ما دیشب رسما لگن دار شد،کامیون ماک دار شد،سبد و توپ نقل دار شد و یک دماغ قرمز از سرما و یخما دار شد و تازه در همان شب هم از لگنش به خوبی استفاده کرد و مقدار اندکی از مایع لازم در آن شرانید.آفرین پسر
اما بعد از اون دیگه ول کن معامله نبود و می خواست با اعضای برهنه در خانه بچرخد و هر زمان که مایل بود بر لگن مبارک جلوس کند.امیدوارم پسر گلم این نثر ادبی رو بتونه بفهمه!!! و اما کامیون که مامان مدت ها بود دلش می خواست برای پسری بخره اما بابای ناقلا به کلی با خرید اسباب بازی مخصوصا از نوع افراطیش مخالفت می کنه_ بابا عصبانی نشی ها_ بالاخره دیشب موفق شد یک کامیون پلاستیکی ایرانی نه از اون خارجی های به درد نخور که دلت نمی یاد خرابشون کنی و کلی باید پول بیخود براش بدی خرید و پسری هم کلی باهاش مشغول شد و بازی کرد.از محبت پسر هم بگم که دست مامانش بریده بود و خونالود بود و پسری شلوارش رو آورده بود و می خواست دست مامان رو که «اوف» شده با هاش پاک کنه.قربونش

Sunday, January 13, 2008

سپهر و مشغله های یه روز تعطیل

همه فکر می کنن جمعه روز تعطیلی و استراحته اما برای آدمی مثل سپهر با هزار تا درگیری و مشغله جمعه روز پرکاریه.حساب کن از صبح که بیدار شده اول 1000 متر دور سفره صبحانه چرخیده و کلیه مواد موجود رو چشیده و امتحان کرده بعد یه سری بابا رو بازی داده و باهاش کشتی گرفته و یه سری هم با مامان که مشغول آشپزی بوده کلنجار رفته و بازی کرده تا ظهر شده.وقتی دیده بابا آماده رفتن بیرونه بدو بدو یه جلیقه که دم دست بوده آورده و هی به مامان گفته پوش پوش ددرددر و چون موفق به رفتن با بابا نشده گیر داده به لوازم آرایش مامان و احتمالا مامان مجبور شده یا شایدم دوست داشته که یکی دو تا از این وسایل رو برای نقاشی در اختیارش قرار بده و سپهر هم بشینه روی صندلیش پشت میز و شروع کنه به نقاشی-آخ که مامان چقدر این صحنه رو دوست داره-و بعدهمزمان هم غذا بخوره هم میوه و هم از انگشتهاش برای خالی کردن اون قلبهای رنگی استفاده کنه و هم بی بی تی وی رو با دقت دنبال کنه.آخه کی می تونه این همه کار رو با هم انجام بده.بنابراین خستگی باعث می شه دو ساعتی بخوابه و بعد بیدار بشه دوباره مشغول به فعالیت.اول حموم و کلی فعالیت و بازی با قورقوری و اردک ها که اول خیلی مایل به رفتن به حموم نبود و رفته بود بلوزش رو آورده بود و به مامان با اشاره نشون می داد و می گفت شا،شا( همون شلوار)یعنی که پام کن. بعد از حموم مراسم کیک خورون و بعدش صندلیشو آورده و گذاشته جلوی گاز و شروع کرده به فوت کردن شعله گاز که زیر کتری روشن بوده و در جواب نکن مامان هی توضیح داده که داغ داغ و احتمالا می خواسته سردش کنه و می دونید که همین یه کار چقدر انرژی می خواد که یه شعله مداوم رو بخوای سرد یا خاموش کنی و اینجوری بود که موقع بیرون رفتن تو ماشین از حال می ره و به زور توی پارک بیدار می شه و باز دوباره توی راه خونه باباجی به زور دیدن آب پاشی بیدار می مونه و دوباره یک سری فعالیت با یاس و وقتی ساعت 12 تا1 نیمه شب می شه دوباره گیر می ده به بی بی تی وی و ادامه ماجرا
آقا سپهر واقعا خدا قوت روز سختی رو پشت سر گذاشتی مرد کوچک

Wednesday, January 9, 2008

این سن دوست داشتنی



(مامان تو هنوز خودت نمی تونی بخوابی می خوای یکی دیگه رو بخوابونی پسر)

دیروز فهمیدم که چرا من انقدر منتظر 18 ماهگی سپهر بودم.این سن معجزه است حداقل برای من.دیشب وقتی نگاهش می کردم که واسه خودش مشغول ماشی بازیه و تقریبا حدود ربع تا نیم ساعته با من کاری نداره لذت می بردم از اینکه پسر مامان یک سال و نیمه شده واینقدر تغییر کرده و یک دفعه بزرگ شده.یاد وقتهایی میافتم که حتی یک دقیقه هم نمی تونستم کنارش نباشم و هیچ وقتی برای هیچ کاری نداشتم مگه اینکه بغل کسی بود و یابغل خودم می ذاشتمش.یادتابستون که روزی سه دست لباس حتی با بستن پیشبند کثیف می کرد و من هر روز توی سفر باید لباسهاشو می شستم و اونم توی حیاط خونه بابابزرگ بازی می کرد و دست بعدی رو هم همونجاترتیبش رو می داد.یاد روزهایی که تمام کشوهای اشپزخونه رو خالی می کرد وسط آشپزخونه و من همینقدر فرصت داشتم که تو آشپزخونه کار کنم و هر بار باید یه چیز جدید برای کشف کردن در اختیارش می گذاشتم تا هم فرصت بیشتری داشته باشم و هم مکاشفه دنیا برای اون لذت بخش تر بشه.روزهایی کهباید همش دنبالش می بودم که دست به چیزی نزنه تا اینکه بیشتر بفهمه و بذارم با نظارت و در کنارش بودن بتونه تجربه کنه همه اونهایی رو که پیش از این نمی تونست بهشون دست بزنه و وقتی که هیچ اسباب بازی بیشتر از چند دقیقه مشغولش نمی کرد و علاقه ای بهشون نشون نمی داد و... و حالا می دیدم که چطور با کامیونش بازی می کنه و از روی هر چیزی بالا و پایین می برتش و گذاشته که من به آشپزی و مرتب کردن آشپزخونه برسم.اما حتی معجزه 18 ماهگی هم باعث نشده که دیشب تازه ساعت 12 یادش نیفته که بی بی تی وی و بی بی شف می خواد،بعدش می خواد چراغ آشپزخونه رو روشن کنه ،بعدش ببل می خواد، بعدش هم نخودچی ها رو برداره و با ریختن توی سالاد ساز مدتی مشغول بشه و من مادر خسته هم گذاشتم با وسایل و تجربیات جدیدش مشغول باشه و توی هال ولو شدم تا بیاد و دوباره ببل بخواد شاید بتونم یه چرتی بزنم و بعد جمع کردن و جاروی نیم شب و به زور خوابیدن این پسر 18 ماهه

Tuesday, January 8, 2008

این پسر عشقولانه مامانه


این سپهراوونه برادر بتهوون که بعضی ها پیکاسو صداش می کنن و چند تا خبر داره برای امروزش
خبر اول اینه که سپهری چند روز پیش اولین جمله اش رو گفت : بابا زد و این در صورتی بود که بابا نزده بود و حالا چیزهایی می گه که شبه جمله است مثل ماهی آبه که یعنی ماهی توی آبه.دیشب هم که دایی امیر و زندایی اومده بودن خونه مون و از قرار معلوم سپهری خیلی دوسشون داره بعد از رفتنشون می گفت امیییی اف و وقتی از پشت آیفون با زندایی حرف می زد می گفت باز باز که یعنی در و باز کن.تازگی ها هم فهمیده که از صندلی چه استفاده ای می شه کرد یاد گرفته صندلیشو بزاره و بره روش و به هر چی می خواد دسترسی پیدا کنه و دیشب گذاشته بودش پشت در و سعی می کرد دستگیره رو بکشه و درو باز کنه شاید این پسر عشقولانه می خواست دایی رو برگردونه.اینکه می گم پسر عشقولانه است برای اینه که خیلی با محبت و مهربونه. چند روز پیش که مامان دعواش کرده بود وقتی می خواست شیر بخوره شروع کرد مامانو ناز کردن.قربون دل مهربونش .امروز صبح هم که رفتیم خونه ماماجی تا از خواب بیدار شد و دید که ماماجی کنارش خوابیده ذوق کرد و رفت دو تا بوس گنده از لپاش کرد.به این جور
پسرا می گن عشقولانه. اینم عکس حالات عشقولانه یه پسره در چند ماهگی

Sunday, December 30, 2007

پیکاسوی مامان



بازم یه عالمه حرف تلنبار شد برای یه روز نوشتن.این قصور مامانی رو ببخش. اما خوب همه رو با تاریخ و جزییات برات می گذارم.
امروز دوشنبه 10/10/86.باید از پنج شنبه 6/10 شروع کنم که فهمیدیم پسره اینقدر آدم شده که تو خواب حرف می زنه.نمی دونم خواب چی می دید اما آبه آبه می گفت.
جمعه مامان سر درد داشت و پسر خوب خیلی آروم از خواب ظهر که بیدار شد کنار مامانی نشست و واسه خودش مشغول شد. قربونش برم که خیلی مهربون و آروم شده. اینقدر شگفت زده ام کرد که دلم نیومد بلند شدم براش غذا آماده کردم. بعد نشستیم و سپهری برای اولین بار با گواش نقاشی کرد. عکس این اثر هنری رو میگذارم. چند روز پیش با لاک های مامان یه نقاشی کشید که
همین قرمزه است و بعد از اون این اولین نقاشی رسمیه پیکاسوی کوچک ماست. ما باز هم کمی باهم بازی کردیم وتلویزیون نگاه کردیم و این سپلی کوچک باز سر غذا خوردن البته بغل خواستن قهر کرد و مامان گذاشت و رفت به هوای اینکه خودش بیاد اما امروز بهش ثابت شد که این پسره خیلی نازنازی شده و لجباز . فکر کنم یه ده دقیقه ای گریه کرد و آخر دو طرف کمی کوتاه اومدیم و این شد که سپهر در یک اقدام بی سابقه 2 ساعت و 45 دقیقه خوابید و مامان وقت کرد خونه رو جمع و جور کنه و برای مهمونا که خاله صفورا،عمو رضا و کیارش جون بودن شام حاضر کنه. شب هم کلی با کیارش بازی کردن و با دادن کاسه ها بستنی از مهمونا پذیرایی کرد

شنبه عید غدیر بود و مامان و بابا خونه بودن. شب رفتیم شهر بازی. این دومین بار بود که شهربازی می رفتی. دفعه قبل پارک ارم بود که کلی از سوار شدن روی اسب ترسیده بودی و تا آخر نموندی اما اینبار. از ماشین که پیاده شدیم نشوندیمت روی سقف ماشین تا کفشهات رو پات کنیم با حالت ملتمسانه می خواستی که بریم گفتم صبر کن الان می ریم و سرتو کج کردی که باشه ولی با حالت گریه و هول. خیلی بانک بود تو واقعا بزرگ شدی پسرم.
اول که وارد شدیم و صدای جیغ ها رو شنیدی ترسیدی و حاضر نبودی سوار چیزی بشی. کمی دور زدیم و بعد سوار گوزن گردون شدی .من و بابا هم اومده بودیم بالا و کنارت بودیم که نترسی. اما هنوز خیلی آروم نبودی.بعد سوار فیل شدی.بعد ماشی که دیگه خیلی بهت خوش می گذشت و کیف می کردی حیف که دوربین نبرده بودیم.بعد هم اسب سواری کردی و برگشتیم.
دیروز بابایی می گفت که ازت می پرسیده سوار اسب شدی و تو دست تکون می دادی و میگفتی مامان .مثل همون شب. یعنی خاطره رو با جزییاتش می گفتی.
دیشب هم خونه عمو رضا بودیم که از کیارش می پرسیدن تو خوشگل کی ای و می گفت بابا.
تو هم نشسته بودی و نگاه می کردی صدا کردی بابا بابا. بابا پرسید تو خوشگل کی ای(اولین بار بود این سوالو ازت می پرسیدیم) با یه حالت متفاوت از همیشه گفتی مامان.ای جان که نفس من واست رفت.دوباره پرسید عزیز کی ای باز هم : مامان. این قشنگ ترین مامانی بود که تا حالا شنیده بودم.مامان
خوب از آخرین کارات هم گفتن صدای حیووناست مثل
گاو چی میگه؟ ما
ببعی؟ ب(با فتحه
پیشی؟ ماو
هاپو؟آپ آپ

دراکو هم اسم یه کارتون بیبی تی ویه که وقتی بابا میگه سلام دراکو تو هم فوری می گی:داکو

Thursday, December 27, 2007

بی بی مامانی



سپهری مامان اینروزها سخت تی وی باز شدی.چند روز پیش بابا گفت بی بی تی وی رو بگیرم و توسریع گفتی بی بی،بی بی.غروب هم مشغول شیر خوردن بودی که تا صدای آوازبی بی شف رو شنیدی از سر خوان(منظور سفره جی جیه) بلند شدی و خودت هم شروع کردی باهاش خوندن بی بی ش بی بی ش .ای قربون اون زبون شیرینت برم من مامانی.راستی چند تا موضوع جدید دیگه: اول اینکه تو بالاخره مسواک دار شدی اما فعلا که اجازه ندادی دندونات رو مسواک کنم. از طعم خمیر دندون هم خیلی بدت اومده فعلا.دوم
اینکه تصمیم گرفتم هر چیزی رو که دوست دارم برات یادگاری نگه دارم عکسش رو برات
بزارم اینجا تا هم خودت ببینیشون هم بار و بندیل ما زیاد نشه. سوم اینکه تو هنوز از جریان واکسن زدن پات درد می کنه و عادت کردی بلنگی و مثل پیرمردها بلند شی و بشینی که خیلی بانمکه. چهارم اینکه ما خیلی دوست داریم و هر روز به وفور قربونت می ریم